مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

سفرنامه ی مهزیار-سفر به دبی- قسمت اول

سلام به همه ی دوستان من تصمیم گرفتم خاطرات سفرهایی که جزئیاتش به یادم مونده براتون بنویسیم از سفر نوروز امسال  به دبی شروع میکنم که اولین سفر من به خارج از کشور بود .    شب اول سفر من به همراه مامان و بابام روز 5 شنبه 4 فروردین از فرودگاه اهواز پرواز کردیم به سمت دبی با پرواز نفت ، پرواز خوبی بود .    مهزیار توی هواپیما  در فرودگاه دبی اسکن چشم انجام میدن برای چی هست نمی دونم اما مامان و بابام چشمهاشونو گذاشتن روی یه دستگاهی و  اسکن انجام شد!!!! بعدش رفتیم چمدون هامون تحویل گرفتیم و منتظر شدیم که از هتل بیا دنبالمون که یه کوچولو معطل شدیم اما خسته نشدیم .  مهزیار در حال ان...
26 دی 1390

خدای من

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است نه در ان بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهره اش نورانیست گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد         او مرا می خواند، او مرا می خواهد ...
18 دی 1390

وظيفه من

  هو الخالق مادرت رو چقدر دوست داری ؟ ندا رسید به موسی که ای کلیم الله فردا بر ان کوه حاضر باش برای تو حکمتی دارم فردا موسی بر ان کوه حاضر شد ساعتی گذشت و دید دونفر از دور می ایند مادری پیر و فرزند پسر جوانی بین راه مادر و پسر بحث می کردن و مادر بلند میگفت فرزندم دلبندم به صلاح ما نیست!! ولی پسر میگفت تو مخالفت بیخود می کنی و معلوم شد برای خواستگاری دختری از ده بالا می رفتند که مادر میگفت به صلاح نیست این بحث بالا گرفت و انقدر مادر مخالفت کرد که فرزند ناراحت شد و سنگی گرفت و محکم به سر مادر زد و سر مادر هم خونریزان به روی خاکهای گرم بیابیان افتاد و پسر راه خود را پیش گرفت اندکی نگذشته بود و پسر از چشمان مادر دور نش...
6 دی 1390